نظریههای مهم در روانکاوی

فروید، آدلر، یونگ
روانکاوی، یکی از اثرگذارترین نظریههای جامع شخصیت در قرن بیستم است. این نظریه ابتدا توسط عصبشناس اتریشی، زیگموند فروید، شکل گرفت و از مطالعات بالینی درباره نوروزها آغاز شد؛ اما بعدها به چارچوبی عمومی برای درک رشد و عملکرد شخصیت انسان تبدیل شد. در ادامه، مهمترین نظریهپردازان روانکاوی و دیدگاههایشان را مرور میکنیم:
زیگموند فروید: ناهشیار، غرایز، و تعارضهای درونی
نظریه فروید بر این باور استوار بود که بسیاری از علائم روانرنجوری (مثل هیستری یا وسواس) حاصل تعارضهای ناخودآگاه بین غرایز (بهویژه جنسی) و مکانیزمهای دفاعی روان هستند. او مشاهده کرد که بسیاری از بیماران نمیدانند چگونه یا چرا دچار علائم شدهاند و حتی نسبت به آنها بیتفاوت هستند.
فروید و همکارش برویر فرض کردند که این نشانهها ناشی از تجربیات رنجآور جنسی در کودکیاند که بعدها از آگاهی بیرون رانده شدهاند (سرکوب شدهاند) و بهصورت غیرمستقیم، در قالب علائم روانرنجور بازمیگردند. حتی اگر آن خاطرات واقعی نبودند و در حد خیال باقی میماندند، باز هم نشاندهنده کشمکشهای غریزی فرد بودند.
فروید همچنین نظریهای ساختاری از روان ارائه داد که شامل سه بخش «نهاد» (id)، «من» (ego) و «فرامن» (superego) میشود. نهاد نماینده غرایز اولیه، فرامن نماینده وجدان و ارزشهای درونیشده، و من میانجی بین آنهاست. شخصیت و اختلالات روانی، نتیجه چگونگی تعادل بین این سه ساختار درونی هستند.
او مکانیزمهای دفاعی مانند سرکوب، جابهجایی، واکنش وارونه، فرافکنی و ایزولهسازی را نیز توصیف کرد که افراد از طریق آنها با تمایلات غیرقابلقبول خود کنار میآیند. برای مثال، در وسواس شستن دست، میل ناپذیرفته به «ناپاکی» به شستن مکرر دستها تبدیل میشود.
فروید همچنین رشد جنسی را در قالب مراحل دهانی، مقعدی، آلتی، کمون و تناسلی توصیف کرد که هرکدام در رشد شخصیت نقش دارند. او باور داشت اگر تعارضهای این مراحل حل نشوند، شخصیت بزرگسالی تحت تأثیر آنها قرار میگیرد.
کارل گوستاو یونگ: ناخودآگاه جمعی و آرکتایپ
یونگ، روانپزشک سوئیسی و از پیروان اولیه فروید، گرچه به ناخودآگاه باور داشت، اما بر خلاف فروید، تأکید کمتری بر میل جنسی داشت. او بر جنبههای معنوی، نمادین و جمعی شخصیت تأکید کرد و مفهوم «ناخودآگاه جمعی» را مطرح نمود؛ بخشی از روان که حاوی تجربیات و تصاویر کهنالگوی بشری است. یونگ همچنین بین درونگرایی (introversion) و برونگرایی (extraversion) تمایز قائل شد و این دو را سبکهای اساسی واکنش به جهان دانست. نظریات او پایهگذار روانشناسی تحلیلی و برخی از نظریههای تیپشناسی شخصیت شدند.
در دوران کارل گوستاو یونگ در بیمارستان روانی شهر زوریخ، او به مطالعه نظریههای روانپزشکان برجسته زمان خود پرداخت. یکی از تأثیرگذارترین این افراد زیگموند فروید بود. رابطهای نزدیک میان آنها شکل گرفت و یونگ، فروید را استاد و راهنمای خود میدانست. با این حال، این دوستی علمی به تدریج با تنشهایی همراه شد، بهطوری که فروید احساس میکرد دیدگاههای نوآورانه یونگ ممکن است موقعیت علمیاش را تهدید کند.
اما اختلافهای میان آنها تنها به مسائل شخصی محدود نبود؛ تفاوتهای نظری نیز به تدریج آنها را از هم دور کرد. یونگ با این باور فروید که میل جنسی، نیروی اصلی محرک روان انسان است، مخالفت داشت. او همچنین نمیپذیرفت که ناخودآگاه فقط شامل مطالبی باشد که فرد از آگاهی به آنها اجتناب میکند. یونگ معتقد بود ناخودآگاه، ساختاری بسیار پیچیدهتر و غنیتر دارد که در آن عناصر فرهنگی، اسطورهای و جمعی نیز حضور دارند.
با وجود این اختلافات بنیادین، یونگ پس از مرگ فروید در سال ۱۹۳۹، با احترام یاد او را زنده نگه داشت و حتی متن آگهی درگذشت او را نیز نوشت.
در سطح بنیادی، رواندرمانی یونگی یا تحلیل یونگی، رویکردی تحلیلی و عمیق در رواندرمانی است که هدف آن ایجاد توازن و وحدت میان بخشهای آگاه و ناآگاه ذهن انسان است. این شیوهٔ درمانی که توسط روانپزشک سوئیسی، کارل گوستاو یونگ (Carl Gustav Jung)، در نیمه اول قرن بیستم بنیانگذاری شد، بر این باور استوار است که ناخودآگاه نه تنها منبع تعارض، بلکه منبعی ارزشمند از خرد، راهنمایی و رشد روانی است.
در حالی که امروزه اغلب از واژه «رواندرمانی یونگی» (Jungian Therapy) استفاده میشود، یونگ خود ترجیح میداد این شیوه را «روانشناسی تحلیلی» (Analytical Psychology) بنامد. لازم به ذکر است که اصطلاحات «رواندرمانی یونگی» و «تحلیل یونگی» گاهی بهجای هم به کار میروند، اما در واقع، تنها افرادی که دورهٔ رسمی و تخصصی تحلیل یونگی را زیر نظر انجمن بینالمللی روانشناسی تحلیلی (International Association for Analytical Psychology) گذرانده باشند، مجاز به ارائهٔ تحلیل یونگی هستند.
رواندرمانی یونگی با تمرکز بر رؤیاها، اسطورهها، کهنالگوها و فرایند فردیتیابی، راهی برای رشد درونی، خودشناسی و یکپارچگی روانی ارائه میدهد که فراتر از درمان علائم ظاهری روانی است و به عمق روان فرد نفوذ میکند.
آلفرد آدلر: عقده حقارت و جبران
آدلر، دیگر پیرو اولیه فروید، اهمیت میل جنسی را زیر سؤال برد و تمرکز خود را بر «احساس حقارت» و تلاش برای جبران آن گذاشت. از نظر او، افراد بهویژه اگر در کودکی با نقص یا کمبود جسمی یا روانی روبهرو باشند، برای جبران آن به سمت رشد افراطی دیگر جنبهها میروند.
به عنوان نمونه، کودکی که از کوتاهی قد رنج میبرد، ممکن است به فردی سلطهگر تبدیل شود تا بر احساس ضعف خود غلبه کند. آدلر همچنین جایگاه فرد در خانواده (مثلاً فرزند اول یا آخر بودن) را عاملی مهم در رشد شخصیت میدانست.
یکی از اهداف اصلی آلفرد آدلر ایجاد جنبشی روانشناختی بود که انسان را بهصورت یک کلِ یکپارچه و در پیوند با اجتماع در نظر بگیرد. برخلاف زیگموند فروید که تمرکز عمدهای بر ساحت درونی و ناهشیار فرد داشت، آدلر بر اهمیت همارزِ قلمرو اجتماعی و ارتباطات میانفردی در روانشناسی تأکید میکرد. این نگاه کلنگر و اجتماعی باعث شد نظریهٔ شخصیت آدلر تفاوتی بنیادین نهتنها با نظریههای فروید، بلکه با بسیاری از رویکردهای روانشناسی معاصر داشته باشد.
آدلر از نخستین رواندرمانگرانی بود که صندلیهای نمادین تحلیل روانکاوانه—یعنی کاناپه برای بیمار و صندلی برای درمانگر—را کنار گذاشت و دو صندلی برابر را جایگزین کرد تا فضای برابر و غیرسلطهگرانهای میان درمانگر و درمانجو برقرار کند. تمرکز او بر پویاییهای خانواده، بهویژه سبک فرزندپروری و جایگاه هر عضو در ساختار خانواده (family constellation)، به عنوان ابزاری پیشگیرانه برای کاهش مشکلات روانی آینده بود.
نگاه کاربردی و هدفمحور آدلر، او را به سوی نظریهای درباره سه وظیفه مهم زندگی سوق داد: کار یا شغل، روابط اجتماعی، و عشق. این سه حوزه بهطور درهمتنیدهای بر یکدیگر تأثیر میگذارند و سلامت روان فرد وابسته به میزان همکاری و مشارکت در هر یک از آنهاست.
شاید مهمترین مفهوم در نظریهٔ آدلر—که امروزه نیز بنیاد دانشگاه آدلر بر آن استوار است—«علاقه اجتماعی» یا social interest باشد. برخلاف آنچه ممکن است تصور شود، این اصطلاح به معنای برونگرایی نیست، بلکه به علاقه و مسئولیتپذیری فرد برای ارتقای رفاه دیگران اشاره دارد. آدلر معتقد بود که تنها از طریق همکاری و مشارکت فعالانه افراد با یکدیگر و با جامعه، میتوان به رشد فردی و پیشرفت جمعی دست یافت.
اریک اریکسون: رشد روانیاجتماعی در هشت مرحله
نظریه رشد روانجنسی فروید (Psychosexual Development) بر این باور استوار است که رشد شخصیت انسان از طریق مجموعهای از تعارضات زیستی/جنسی در پنج مرحلهٔ از پیش تعیینشده و متوالی رخ میدهد. به عقیده فروید، این مراحل در دوران کودکی و نوجوانی کامل میشوند، و شخصیت فرد تا پایان بلوغ اساساً شکل گرفته است.
در مقابل، اریک اریکسون (روانکاو امریکایی) با ارائه نظریهٔ رشد روانی-اجتماعی (Psychosocial Development)، تأکید میکند که رشد روان انسان نهتنها در کودکی، بلکه در طول تمام عمر ادامه دارد. نظریهٔ او شامل هشت مرحله است که هر یک با یک بحران یا تعارض روانی-اجتماعی خاص همراه است. این تعارضها برخاسته از تعاملات اجتماعی، تجارب محیطی و شرایط فرهنگی هستند، نه صرفاً نیروهای زیستی یا جنسی.
در واقع اریکسون نظریه رشد روانی-جنسی فروید را بسط و گسترش داد و با ترکیب عوامل روانشناختی، اجتماعی و زیستی، نظریهای جامعتر از رشد شخصیت ارائه کرد. او هشت مرحله رشد روانیاجتماعی را مطرح کرد که از تولد تا پیری را شامل میشود. در هر مرحله، فرد با یک تعارض بنیادین مواجه است که باید آن را بهشکل سازنده حل کند:
-
اعتماد در برابر بیاعتمادی (نوزادی)
-
خودمختاری در برابر شرم و تردید (کودکی)
-
ابتکار در برابر احساس گناه (پیشدبستانی)
-
تلاش در برابر احساس حقارت (سن مدرسه)
-
هویت در برابر سردرگمی نقش (نوجوانی)
-
صمیمیت در برابر انزوا (جوانی)
-
پرباری در برابر رکود (بزرگسالی میانی)
-
یکپارچگی در برابر یأس (کهنسالی)
او معتقد بود شکست در هر مرحله میتواند رشد مراحل بعدی را مختل کند و منجر به مشکلات شخصیتی شود.
نظریههای روانکاوی با وجود اختلافنظرهای درونی، در یک چیز مشترکاند: آنها باور دارند بسیاری از جنبههای رفتار انسان از فرآیندهای ناخودآگاه، تجارب دوران کودکی و تعامل پیچیده بین غرایز، هنجارهای اجتماعی و مکانیسمهای دفاعی شکل میگیرند.
منبع انگلیسی این مطلب از سایت زیر توسط گروه ترجمه سایکوداک تهیه شده است :
https://www.britannica.com/topic/personality/Psychoanalytic-theories
دیدگاهتان را بنویسید